۱۲ تیر ۱۳۸۹

صدای زندگی


پاریس- میدان شاتله- تیرماه 89

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

سر اومد زمستون


میام شروع کنم به نوشتن که صدای آوازش میاد:

سراومد زمستووون

شکفته بهارووون

گل سرخ خورشيد باز اومد و

شب شد گريزووون

راست میگه خوب! امسال زمستون هم داره تموم میشه و اومدن بهار رو از همه چیز و همه جا میشه فهمید...

از شکوفه دادن گلها و سبز پوشی دوباره ی درختها

از جیک جیک گنجشکک ها...

ولی چقدر بهار طبیعت با بهار ما آدما فرق داره؛ هر بهار طبیعت که بهار ما آدما نیست!

کاش ما هم سر اومدن زمستونمون تاریخ داشت و می دونستیم که از یک زمان مشخصی بهارمون میرسه و زمستونمون تموم میشه

اونجوری شاید مطمئن بودیم که آخرش بهار میاد و اینقدر چشم انتظار و نگران نبودیم که نکنه زمستون نره...

اونوقت از خودم می پرسم: آیا در اون صورت، زندگی تکراری نمیشد؟

دل من، تو معرکه جنگ میون دلهره و امید سرگردونه اما اون صدا هنوز داره میخونه:

کوهها لاله زارن

لاله‌ها بيدارن

تو کوهها دارن گل گل گلِ آفتابو ميکارن

عکس: صدای پای بهار- اسفند 88- پاریس


۱۰ بهمن ۱۳۸۸

نهایتِ شب


"ببخشید شما تو خط مقدم زندگی می کنید؟"

مدتهاست خیلی ها که به ما زنگ میزنن با شنیدن سر و و صدای اطراف خونه مون همین سوال رو ازمون میپرسن!
مدتهاست هر جا که می‌ریم و هر خونه‌ ای که عوض می کنیم، تراکتورها و بلدوزرها و کامیونها هم همراهمون میان و شروع میکنن به کندن زمین و ساخت و ساز... از صبح با صدای اونها از خواب پا میشیم و فقط گاهی شبهاست که میشه صدای "سکوت" رو شنید!
یعنی حتی از خلوت طبیعی یک روستا هم محرومیم؟!
خیلی وقته که شاکیم از شانس بدم؛ ولی گاهی فکر میکنم شاید حکمتش تو این باشه که هیچ وقت یادم نره که زندگی هم مثل میدون جنگ می مونه و مدام برای بدست آوردن اون چه که میخوای باید بجنگی! فقط فرقش تو "خط مقدم" بودن و "وسط معرکه" بودن و "پشت جبهه" بودنه... ولی جنگیدنش همیشه هست.
شنیدم یا خوندم که: آسمونِ شب، وقتی به سیاهترین رنگ خودش میرسه شب تموم میشه و ناگهان سپیده سر می زنه... معنیش اینه که وقتی روزگار به نهایت سختی و تلخی میرسه آخرین دوران رنج سر می رسه!
بگذریم که دارم از این خونه هم می گذرم و نمی دونم آیا جای تازه ای که داریم میریم هم همینقدر ناآرومه؟... ترک این خونه خالی، بدجور دلم رو خالی کرده!
یعنی میشه امیدوار بود که صبح نزدیکه؟!

عکس: بیروت - زمستان 88

۲۵ آذر ۱۳۸۸

رشته ی محبت تو


زنگ میزنم حالشو بپرسم، دارن آش رشته میدن... با شنیدن صدای من پشت تلفن بغض میکنه و میگه: چقدر جات اینجا خالیه... آخه اون خوب میدونه که من چقدر آش رشته دوست دارم... پشیمون میشم از تماسم، حالا مگه آش از گلوش پایین میره؟ میخوام جبران کنم، میزنم تو کار شوخی و خنده، اما اون در جواب شوخی های من فقط سکوت میکنه...
تلفن که تموم میشه دوستی زنگ میزنه و برای شام دعوتم میکنه... سر سفره میبینم یه ظرف بزرگ آش رشته رو میزه!
حالا منم که با دیدن آش رشته بغض میکنم و سکوت...


میدونم برام دعا نکردی و فقط دلت گرفت؛
اونوقت خدا فقط به دلت نگاه کرد و حاجتت رو داد و آرومت کرد، حالا ببین اگه برام دعا کنی چی میشه... هرچند میدونم همیشه داری همین کارو میکنی و میدونم که خوب میدونی هیچ وقت تو زندگی بیشتر از این روزها به دعای خیرت احتیاج نداشتم... من هنوز در حسرت روزی هستم که کاش بتونم ذره ای از محبت ها و مهربونیات رو جبران کنم...

دوستت دارم مادرم

۴ آذر ۱۳۸۸

یازده


درست یازده سال پیش، تو سرمای یک شب پاییزی، خدا تو رو به ما داد تا با بودنت زندگیمون رنگ تازه ای بگیره و گرمتر بشه.

با بودنت خوشحالتر از اونی هستم که بخوام داد بزنم و به همه بگم که هنوز هم هر وقت میخندی، حرف میزنی، راه میری... با دیدنت یازده سال جوونتر میشم!

خانواده کوچک سه نفره ما تا حالا خیلی تاوان پس داده و تو این سالها تو هم با همه کودکیت پا به پای ما بودی و دیدی... تو این سالها بارها نیمه های شب بلند شدم به صورت پاک و معصومت نگاه کردم و دلم سوخت برای هم اون چیزهایی که میتونستی با داشتن شون دنیای شیرین کودکیتو قشنگ تر کنی ولی نشد!

با همه بچگی هات خیلی چیزها پرسیدی و خیلی چیزها رو از ما شنیدی تا روزی که بزرگ بشی و بدون پرسیدن خودت ببینی؛ ولی تا اون روز دلم میخواد بدونی که همه سختیها، بی خوابی ها و نگرانی های ما برای آینده تو بود که شاید روزی بتونی بدون نگرانی زندگی کنی و فراموش نکنی که اگه هر حقی رو از ما گرفته باشن نتونستن حق نفس کشیدن و با هم بودن رو از ما بگیرن و تا وقتی که با همیم باز هم از پس تمام مشکلات بر میایم حتی اگه یک خانواده سه نفره کوچک در یک دنیای بزرگ باشیم

تولدت مبارک

عکس: بیروت – پاییز 88

۲۰ آبان ۱۳۸۸

بدون نام


خروج از ایران... استرس و دلشوره برای گناه ناکرده...
پسرم بی اختیار با صدای بلند دعا میخوند که بدون مشکل رد شیم، بعد از گرفتن مهر "خروج از وطن" و پاک کردن اشکها؛ با خوشحالی روی اولین صندلی نشستیم و به دوستان نگرانی که منتظر خبری از ما بودند خبر رد شدنمون رو دادیم و نفس راحتی کشیدیم اما با کمال تعجب دیدیم هر کسی که از گیت رد میشه خوشحال و خندان، با موبایل به دیگران خبر رد شدنش رو میده و تبریک میشنوه انگار... پس فقط ما متّهم نبودیم؛ همه انگار داشتند رد شدن از پل صراط رو تجربه می کردند!

بعد از گذشت سه ماه، تو غروب یک روز پاییزی با پسرکم دوباره ترک وطن کردم و به بیروت برگشتم، با خداحافظی از تک تک عزیزانم و بوسه واشکهایی که نمیدونم به نشانه خداحافظی بود یا تقدیر و تشکر از محبتهای بی دریغ اونها...
سفری سه ماهه که با تعجب از تغییر همه چی و همه کس شروع شد؛ انگار نه دو سال، بلکه سالها از کشورم دور بودم.
مردم کوچه و بازار انگار از همه چی خسته و نسبت به همه چی ناامید بودن و در جواب پسرکم که می گفت: مامان چرا تو ایران کسی خوشحال نیست؟ کلّی حرف داشتم که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم!
چه سخت بود زندگی در وطنی که آغوش خودش رو به روی مسافران خسته ش بسته و شاید اگه نبود ذوق دیدار خانواده ها و دوستانی مهربون تر از تصور، تحمل شکنجه بعضی لحظات برام غیر ممکن بود.
شاید لذت این سفر فقط به چشم پاک و معصومانه پسرکم قشنگ بیاد که تو این روزهای سرد پاییزی بهترین بهانه شاد زندگی کردنه برای منی که حالا تو خونه خودم، تو غربت نشستم و در انتظار آینده ای غبار آلودم...

عکس: یک روز بارونی شهریور 88 – جاده چالوس

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

209


بند 209 - برسد به دست فریبا پژوه:


…دخترای ننه دریا! کومه مون سرد و سیاس
چش امیدمون اول به خدا، بعد به شماس
کوره ها سرد شدن
سبزه ها زرد شدن
خنده ها درد شدن
از سر تپّه،شبا
شیهه ی اسبای گاری نمیاد
از دل بیشه، غروب
چهچه سار و قناری نمیاد
دیگه از شهر سرود
تکسواری نمیاد
دیگه مهتاب نمیاد
کرم شبتاب نمیاد
...
تو هوا، وقتی که برق میجّه و بارون میکنه
کمونِ رنگه به رنگش دیگه بیرون نمیاد
رو زمین، وقتی که دیب دنیارو پر خون میکنه
سوار رخش قشنگش دیگه میدون نمیاد.
شبا شب نیس دیگه، یخدون غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار میتنه.
...
غصه کوچیک سردی،مث اشک
جای هر ستاره سوسو می زنه
سر هر شاخه ی خشک
از سحر تا دل شب جغده که هوهو می زنه.
دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه خورشید کجاس؟


از: احمد شاملو