۱۰ شهریور ۱۳۸۷

تبريك

مدتيه كه هر روز مي گرديم دنبال خونه ، ولي هنوز جايي با قيمت مناسب پيدا نكرديم ، تمام سعيمون رو كرديم تا قبل از ماه رمضان مستقر بشيم ولي نشد .
امسال اولين ماه رمضانيه كه ايران نيستم و برام تجربه ي تازه ايه ... دلتنگ همه ي اونايي هستم كه سال قبل ، شريك سفره ي افطار هم بوديم ...هر چند كه امسال در جمع كوچيكمون جاشون خاليه ولي تو خاطره هامون هستند به همون مهربوني و صفاي هميشگي ...
شنيده بودم ماه رمضان لبنان بر خلاف ايران همه جا جشنه و همه اين ماه رو عيد مي دونن و با شكوه و شادي مي گذرونن و حالا دارم ميبينم چند روزيه كه تبريك هاي مردم به هم شروع شده و همه جا چراغونيه ... بعضي از كافه ها برنامه هاي شب نشيني افطار تا سحرشون رو با حضور خواننده هاي لبناني اعلام كردن ... مسجد ها هم كه شور و حال خاصّ خودشونو دارن ...يعني اينجا آدم با تمام وجود معناي رمضان المبارك رو احساس مي كنه !
شروع اين ماه رو تبريك ميگم و به قول لبناني ها: كل عام و انتم بخير
به ياد ما هم باشين

۲۷ مرداد ۱۳۸۷

چرا

حسين پناهي ميگه :
"يادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
... نور بودم در روز
سایه بودم در شب ... "
راست ميگه ها ! به آدماي اطرافم كه نگاه مي كنم مي بينم اونايي كه بدون سوال ، تو زندگي شون واسه همه چي جواب دارن ، انگار مشكل خاصّي هم ندارن و راحت روزگار مي گذرونن ... مشكل آدما با اولين سوال شروع ميشه ... كافيه دچار درد بي درمون چرا بشي ... هرچي بيشتر مي پرسي كمتر جواب مي گيري ... گاهي آدم از شدّت بي جوابي با خودش ميگه : خوش به حال "بي چرا"ها ! ...

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

حامد

10 سال پيش شب ششم شعبان (تولد امام سجّاد كه اون سال مي شد 4 آذر) حامدم به دنيا اومد و با اومدنش روشني و رنگ تازه اي به زندگيمون بخشيد و دلهامون رو آفتابي تر كرد .
هر سال به مباركي همين روز براش جشن تولّد مي گرفتيم ولي امسال مشكلات و سختياي طاقت فرساي اين روزها باعث شد كه جشن تولّدش رو عقب بندازيم و تا 4 آذر منتظر شرايط بهتري واسه جشن بمونيم .
اين 10 سال به سرعت باد گذشت و نمي دونم چقدر روياي ما براي ساختن يك زندگي شاد و آرام واسه پسركمون به واقعيت رسيد؟
حالا هم تمام تلاشمون اينه كه تو تندباد بيرحم اين روزها براش تكيه گاه باشيم و بار مشكلات اين روزها رو دوش خودمون باشه ... هرچند ديدن يك لبخند شيرين اون مي تونه بهارو دوباره به هواي سرد و زمستوني اين بيراهه برگردونه !
به قول پابلو نرودا : خنده اش نان زندگاني است

۱۴ مرداد ۱۳۸۷

قصّه

يك روز شنبه ، وقت نهار / گفت و گوي پسركم با دوستش كه مهمونمون بود :

حامد : بيا غذاتو بخور تا بزرگ بشي
محمد : ناچ ! بالاخره كه بزرگ مي شم
- : اگه غذا نخوري كه بزرگ نمي شي
- : من تا آخر قصه ام كه بالاخره يه روز بزرگ ميشم !
- : قصه ؟ كدوم قصه ؟!
- : مگه نمي دوني ؟ ... خدا برا همه آدما يه قصه تعريف كرده كه آدما تو اون قصه بازي مي كن ... وقتي قصه شون تموم مي شه آدما هم تموم مي شن

... من نمي دونم محمد اين حرف رو از كي يا از كجا شنيد اما راستي نكنه ما همه فقط بازيگراي اين قصه ي از پيش نوشته شده ايم ؟!