۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

نازخاتون


وقتی یک روز بهاری، میری گردش تو جاده‌ای در همسایگی دریای مدیترانه که پره از درخت و رنگ و صدای آب و پرنده‌ها... ناگهان غرق میشی تو جاده‌های شمال، یادت میره اینجا هزارها کیلومتر دورتر از شهریه که برات پر از خاطراته

آقاهه ایستاده گوشه‌ی جاده و بساط پهن کرده؛ گوجه سبز، باقلا، زیتون‌های سبز و سیاه، ترشی، سبزیجات... یاد بساط های شمال می‌افتی همونجا که اون خانومه بساط سبزیجات و مربا و ترشی داشت؛ اسم یکی از ترشی‌هاش "نازخاتون" بود اما ما دوست داشتیم خودش رو نازخاتون صدا بزنیم آخه هم ناز بود و هم خاتون!

اینجاست که دیگه دلتنگ میشی... دیگه حتی آسمون و دریا با همه‌ی وسعت‌شون نمیتونن جای همون بساط کوچیک نازخاتون رو برات پر کنند...

دلتنگم

عکس: بابلسر، بهار86

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

آخر خط


من که از چهار سالگی زندگی‌ام را با رنگ‌ها تقسيم کرده بودم، در آستانه هفده سالگی آن‌ها را گم کردم.سرخ کبود را به جای لاجوردی گرفتم و جای آسمانی، خاکستری پاشيدم. من رنگ‌ها را گم کردم و اينک تنها چهره‌ای که هر روز در برابرم ديده مي‌گشايد، ديوار است من دلارا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها از خودم دفاع می‌کنم اين نقاشی‌ها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگ‌ها مرا به زندگی بازم گردانند.از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشی‌هايم آمده‌ايد، سلام و خير مقدم می‌گویم.
(یادداشت دلارا بر افتتاحیه‌ی یکی از نمایشگاه‌های نقاشی خود)

فکر می‌کردم این‌همه بیانیه و فریاد برای نجات یک انسان از مرگ، کافیه! اما قصه‌ی دلارا ثابت کرد که رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها برای دفاع از حق، کافی نیستند.در سرزمینی که جان و آبروی آدما ارزون‌تر از همه چیزه، رنگ، فرم، واژه و حتّی فریاد هم به کارمون نمیاد...نمی‌دونم کار دیگه‌ای هم می‌شد کرد یا اینجا آخر خط بود و هست؟!
عکس: غروب جعیتا، شمال بیروت