۱۰ بهمن ۱۳۸۸

نهایتِ شب


"ببخشید شما تو خط مقدم زندگی می کنید؟"

مدتهاست خیلی ها که به ما زنگ میزنن با شنیدن سر و و صدای اطراف خونه مون همین سوال رو ازمون میپرسن!
مدتهاست هر جا که می‌ریم و هر خونه‌ ای که عوض می کنیم، تراکتورها و بلدوزرها و کامیونها هم همراهمون میان و شروع میکنن به کندن زمین و ساخت و ساز... از صبح با صدای اونها از خواب پا میشیم و فقط گاهی شبهاست که میشه صدای "سکوت" رو شنید!
یعنی حتی از خلوت طبیعی یک روستا هم محرومیم؟!
خیلی وقته که شاکیم از شانس بدم؛ ولی گاهی فکر میکنم شاید حکمتش تو این باشه که هیچ وقت یادم نره که زندگی هم مثل میدون جنگ می مونه و مدام برای بدست آوردن اون چه که میخوای باید بجنگی! فقط فرقش تو "خط مقدم" بودن و "وسط معرکه" بودن و "پشت جبهه" بودنه... ولی جنگیدنش همیشه هست.
شنیدم یا خوندم که: آسمونِ شب، وقتی به سیاهترین رنگ خودش میرسه شب تموم میشه و ناگهان سپیده سر می زنه... معنیش اینه که وقتی روزگار به نهایت سختی و تلخی میرسه آخرین دوران رنج سر می رسه!
بگذریم که دارم از این خونه هم می گذرم و نمی دونم آیا جای تازه ای که داریم میریم هم همینقدر ناآرومه؟... ترک این خونه خالی، بدجور دلم رو خالی کرده!
یعنی میشه امیدوار بود که صبح نزدیکه؟!

عکس: بیروت - زمستان 88